محمد كوچولمحمد كوچول، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

★★گل محمدي من★★

دو ماهگي و اوخ اوخ

  امروزچهارشنبه 30 فروردين 91 و من متولد 30 بهمن 90. اولين ماهگرد عمرم بدون رسيدن به عدد 30 گذشت. چون اسفند دونه دونه فقط 29 روز داشت و براي اينكه نه به اسفند بربخوره و نه ماهگردم بهم بريزه، خاله متفكرم تز در وكرد كه 29 اسفند شب اول فروردين برام ماهگرد بگيرن. اما الان 30 فروردينه و با اينكه يه روز اينور و اونور ميشه باز خاله متفكرم تز دروكرد كه اين يه روز در روزشمار عمر همه اختلال ايجاد ميكنه و ما بهتره همون 30 هرماه رو تا يكسالگي ماهگرد بگيريم. خلاصه،‌ اين خاله متفكر ما، سرتون رو درد آورد تا بگه امروز دومين ماهگرد زندگي من گل محمديشه!   اينم از طرف بقيه: گل محمدي نازمون ماهگيت مبارك!   ...
30 فروردين 1391

55 روزگي

           امروز 26 فروردين 91 برابر با                                                                             روزگي محمد آقاست. داري دو ماهه ميشي عسيسم - احوالات امروزت رو توي پست بعدي "55 روزگي (2)" كه ...
26 فروردين 1391

توي بغل يه بابايي مهربون

پنجشنبه شب 24 فروردين كه اومديم خونه خاله اينا، من موندم پيش بابايي و ماماني و خاله هدي تا مامان و بابا برن هايلند ماركت و يه مقدار خريد كنن. منم بيدار شده بودم و هي اينور و اونور رو نگاه ميكردم و هي وول ميخوردم. خاله و ماماني كلي باهام حرف زدن و آقا آقا كردن ولي من اصلا تحويلشون نگرفتم. هي خميازه ميكشيدم و دنبال پستونك ميگشتم. خاله هدي از خميازه هاي من افتاد روي خميازه كشيدن و خوابش گرفت اساسي. بعدش رفتم توي بغل بابايي مهربون كه دراز كشيده بودن و فيلم نگاه ميكردن و يه كمي اونجا استراحت كردم. اينم عكساش نيگا: خيلي بابايي و ماماني رو دوست دارم، آخه اونا به اندازه همه دنيا منو دوست دارن و دنياشون منم (البته به همراه گل ياسم...
26 فروردين 1391

هفته سوم فروردين و محمد آقاي پنجاه روزه

اينم محمدي ما توي اين دو سه روز اخير:‌  (مامانش تاريخ دقيقشو اگه ميدوني بگو زودي)   هنوز عكس دارم بفرماييد صفحه بعد:‌ اينم يه خواب راحت بعداز يه حموم گرم و حسابي- يكشنبه 20 فروردين و 49 روزگي صبحش اينقدر گريه كردم كه مامانم ترسيد و زنگ زد به ماماني. ماماني هم بدو بدو اومد خونه ما تا ببينه چي شده ولي وقتي رسيد من ساكت و آروم شده بودم. بعدشم ماماني و مامانم منو بردن حمام و منم كلي كيف كردم و صدا هم ندادم. ظهر هم خاله ندا و ياسي اومدن پيش ما. ولي خاله هدي نتونست بياد. اينم خوشحالي من وقتي خاله اينا اومدن:  خدايا شكرت كه اين روزها رو مي بينيم   ...
24 فروردين 1391

عكسامو بذارين...

خاله ندا شما كلي عكس از من گرفتين. روز يكشنبه 20 فروردين وقتي كه ماماني اومدن خونه ما و منو بردن حمام. بعدشم شما و ياسي اومدين پيش ما. خودم يادمه و حواسم بود. تازه خاله هدي هم گفت كه عكسامو ديده ولي چون روي دوربين شماست نمي تونه برام بذاره روي وبلاگ. ميشه زحمت بكشين عكسارو بذارين اينجا. عكساي ديشب هم كه تولد بابايي بود برام بذارين خاله. توي وبلاگ خودم لطفاً. خاله هدي خودش سرش شلوغه از من خواست كه به شما بگم. امري ندارين؟ چيزي نميخواين؟ نون بخرم؟ از طرف پسر خاله گل ياسمين بانو ...
23 فروردين 1391

تولد باباييه

امروز 22 فروردين تولد بابايي مامانمه. يه بابايي مهربون كه لنگه اش تو دنيا نيست. خيلي دوست دارم ... انشااله سايه پر از مهرت 120 سال به سلامتي و باعزت و موفقيت بالاي سر همه ما باشه. براي هميشه... بابايي خوبم، اولين جشن تولدت در مقام يه پدربزرگ مبارك! از طرف همگي ما: ماماني، خاله هدي، مامان سارا، خاله ندا، بابا عليرضا، عمو احسان، ياسمين زهرا و محمد كوچول ...
22 فروردين 1391

يكماه و هفده روزگي محمد كوچول

محمد كوچول يك ماه و هفده روزه- جمعه هجده فروردين 91 خونه بابايي (ما) موقع رفتن خونه خودشون. ساعت 7 بعدازظهر. آخه خودت پستونكت رو انداختي چرا از ما قهر ميكني محمد آقا؟؟؟!!! محمد كوچول:‌ من از كسي قهر نكردم كه . نمي خوام برم خونمون،‌ ميخوام پيش بابايي و ماماني و خاله بمونم. پي نوشت:‌ راستي دوست جوني ها يه چي بگم كيف كنين.‌ صبح جمعه حدود هفت، بابايي كه داشتن ميرفتن بيرون آش سبزي و نون بربري براي من و ماماني خريدن و من كه داشتم از خوشحالي ذوق مرگ ميشدم در حالت خواب و بيداري كلي آش خوردم. ذوقم به خاطر اين بود كه ساعت 4 صبح كه داشتم روي وبلاگ محمدي مطلب مي نوشتم دلم آش سبزي كشيده بود و در اين مورد هم توي مطل...
20 فروردين 1391